شما اینجا هستید

 السَّلامُ عَلَیْکَ یابْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنینَ

  ‍ این خاطره کاملا واقعی و به پیوست تصاویر می باشد...

«عباس خان محمدی »کارمند دانشکده الهیات و معارف اسلامی 

السلام علیک یا اخا رسول الله

روز چهارشنبه مورخ ۱۴۰۳/۰۲/۰۵ ساعت ۱۶:۱۴ دقیقه به وقت ایران و در حرم مطهر و باصفای پدر و مولایمان علی ابن ابی طالب حضرت علی علیه السلام با چشمانی اشکبار در حال نوشتن این مطلب هستم

«یا حیدر کرار»

نمی دانم از کجا و چگونه آغاز کنم اما بعد از گذشت از مرز و آمدن به داخل خاک عراق اتفاقات زیادی برایمان رقم خورد و نوشتن آنها ساعت ها به طول خواهد انجامید که لحظات وصف ناشدنی بهمراه داشت اما فقط خاطره ای می نویسم که خواندن آن خالی از لطف نیست

پس از طی طریق و عبور از شهرهای کاظمین و سامرا و حضور در خدمت امامین شریفین وارد شهر نجف شدیم و پس از وارد شدن به حیاط زیبا و با صفای مولا و مقتدای مسلمانان حضرت علی (ع) همراهان بنده  وسایل خود را در گوشه ای بر روی فرش های زیبا و طلایی محوطه حرم  قرار دادند و  برای زیارت آماده شدند.

کم کم دل ها بیقرار زیارت و حضور در صحن و سرای زیبا و با صفای حرم می شد
بنده هم در این لحظات در حال درد دل کردن با مولا بودم و کبوترهای داخل حیاط را به نظاره نشسته بودم.
لحظات به زیبایی در حال سپری شدن بود و همراهان به بنده گفتن که کنار وسایل آنها باشم و من هم منتظر ماندم تا بعد زیارت آنها خدمت مولای خوبیها برسم.
هوا نسبتا گرم شده بود و کبوترهای حرم فوج فوج در داخل محوطه به دنبال دانه بودند.

در این لحظات و در بینابین این انتظار زیبا دست خود را در کوله پشتی بردم تا تکه نانی برای کبوترها بریزم.
«من به قربان کبوترهای حرمت مولا جان تو که هوای همه زائرین را داری تو که اینقدر بزرگواری در این لحظات اشک هایم چنان سرازیر شد که نمیتوانم بقیه مطلب را بنویسم»
در این لحظه خانمی میانسال با چهره ای بسیار نورانی آمد و نان های دستم را دید و بدون یک کلام حرف زدن دستش را دراز کرد و من هم بدون درنگ تکه کوچکی از نان را به او دادم.
رفت و کنار دیوار بلوکی آن سوی قالی نشست و من هم محو در تماشای حرکت کبوترها شده بودم و نان ها رابرای کبوترها ریز می کردم و برای لحظاتی غافل از اطراف خویش...
یک‌ آن به خود آمده و چشمم به خانم افتاد که خود نیز از نان می خورد، با دیدن این صحنه و بدون رد و بدل شدن کلامی،دست خود را داخل کوله برده و یک عدد نان را به او دادم.
گفت پسرم خدا امواتت را بیامرزد از صبح تا الان هیچ چیز نخوردم در آن لحظه اشک امانم را برید نان را که بهش دادم دوباره طرف کوله رفتم و از داخل آن خوراکی اندکی تعارفش کردم.
تا خواستم به جای خود برگردم خانمی آمد و غذایی و چند عدد شیرینی روی آنها بود کنار  کوله های من گذاشت و یک غذا نیز به آن خانم داد.
چه صحنه های زیبایی در این لحظات رقم خورد و چقدر در افکار خود غوطه ور شدم و قبل از نشستن، خانمی با چهره ای بسیار تکیده و سه بچه که نشان از خستگی راه و گرسنگی بچه ها می داد،  در وسط قالی و بین بنده و اون خانم قرار گرفتند.

و چه زیبا شد که دل ها بهم گره خورد و بنده و خانم بدون هیچ درنگی در یک لحظه و باهم از جایمان بلند شدیم و غذاها را به آنها دادیم.

در حالی که اشک ها امانم را نمی‌داد، به خود آمدم که در صحن و سرای پدر و مولای یتیمان عالم در محضر آقا علی ابن ابی طالب حضرت علی علیه السلام هیچکس بی نصیب نخواهد ماند و شاید این اتفاق باور نکردنی در کسری از ثانیه رقم خورد.

«از کرامات ائمه اطهار و امامان معصومین »